سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان واقعی: شب تار جدایی / قسمت9

صبح روز بعد، وقتی بیدار شدم پیامک هادی رو دیدم. نوشته بود که امشب با مامانم برای خواستگاری میآییم. هادی تنها فرزند پسر خانواده بود. پدرش چند سالی بود که از دنیا رفته بود. عشق و وابستگی مادر و پسر شبیه اعتیاد در رگ و پی هر دو ریشه داشت. هادی اصلاً تصور نمی‌کرد که بتونه مادرشو تنها رها کند و برای زندگی مشترک، در نقطه‌ای دیگر از شهر زندگی کنه. من بدون درک درستی از این وابستگی آن را محبت خانوادگی تفسیر و تعبیر کرده بودم و بارها و بارها در نوشته‌ها و گفته‌هام بیان کرده بودم که به خاطر هادی مامانشو روی سرم می‌ذارم و نوکریشو می‌کنم و هرجا خواست باهاش زندگی می‌کنم.
شب شد. چتر اضطراب بر تمام وجودمو سایه انداخت. نیم ساعت به نیم ساعت دستشویی می‌رفتم. انگاری یکی معده‌ام رو مشت و مال می‌داد. دلم مث سیر و سرکه می‌جوشید. بالاخره زنگ خونه به صدا در اومد. هادی با یه دسته گل و جعبه شیرینی همراه مادرشون بود. هادی که از دلشوره و بیقراری منو می‌دید با اشاره و چشمک گفت که همه چیز حله و نگران نباش. من تا حدودی آروم شدم.
بعد از این که با شربت و شیرینی پذیرایی کردم، اشرف خانم به مامانم یواشکی گفت: «اگه ممکنه من و این دو جوانو کمی تنها بذارین.»

مامان که رفت اشرف خانم پوزخندی زد و گفت: «نمی‌پرسم حالت خوبه. چون حتما خیلی خوب بوده که برای پسرم دام پهن کردی! موهام سفید شد تا این پسر رو به این جا رسوندم. حالا از راه نرسیده برا شرکتش کیسه دوختی و شکارچی شده‌ای.» صورت هادی سرخ و خیس عرق شده بود. با عجله بلند شد و اومد نشست کنار مادرش که مقابل من اومده بود. دست مادرشو گرفته بوده به روح داداش فریدونش که تازه ازدنیا رفته بود قسمش می‌داد که بس کنه و بدبین نباشه. التماس هادی مانند میخ آهنین بود و گوش قلب اشرف خانم فولای که نفوذناپذیر.
وقتی دید خواهش و التماسش فایده‌ای نداره داد زد: «مامان! بس دیگه، مامان! تو رو به خدا بس کنین. چی دارین میگین ملیکا خانم اون طور که فکر می‌کنین نیستن. منو اونو میخوام و عقدش کرده‌ام.»
اشرف خانم که کارد بهش می‌زدن خونش از خشم در نمی‌اومد. داد زد سر پسرش و گفت: «یه لحظه امون بده و خفه شو ببینم. تو بی‌خود کردی که اونو عقد کردی. کمی مو تو صورت و بالای لبت سبز شده و صدات کلفت شده فکر می‌کنی مرد شدی و مستقل. امروز، باید تکلیفمونو با این دختر بی‌چشم و رو روشن کنیم...»
با سر و صدای بلند اشرف خانم، مامانم با عجله دوید تو اتاق پذیرایی. چشمم به مامانم که افتاد، سریع از جا بلند شدم و گریه‌کنان خودمو تو آغوشش جا دادم. مامان که حرفای اشرف خانمو شنیده بود منو از خودش کند و برا اولین بار محکم زد تو گوشم و اشک‌ریزان گفت: «نفهمیدم تو چه غلطی کردی. ملیکا، این پسر و خانم چی دارن میگن؟! بگو که درست نیس حرفاشون...»

مادر هادی که مامانمو دید چند قدم به سمت من اومد و زل زد تو چشمامو گفت: «خوب شد مامانتم اومد. خوب گوشاتو باز کن: اونی که حرمت بابا و مامانشو که عمری براش جون کندن نگه نداره، حرمت پسر منو که تازه اومده تو زندگیش معلومه که نگه نمی‌داره. منم کسی نیستم که روزه شک داره بگیرم پس پاتو از کفش ما بکش بیرون.»
حرفاشو که زد نگاه تندی به مامان و من کرد و بعد از منزل رفت بیرون.
بعد از داستان آن شب و شرمگینی من پیش مامانم و داداش رضا، دیگه شرکت نرفتمو صبحا حس و حال بلندشن از رختخوابو نداشتم. تا لنگ ظهر می‌خوابیدم. شبا هم خیلی بد خواب می‌رفتم.
ادامه داره........