سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان واقعی: شب تار جدایی / قسمت7

مامانم پیشونیم بوسید و گفت: «مامان جون! برات خواستگار اومده.»
 حالم بد شد. انگاری این خبرش پتک محکمی شده بود که تو ملاجم خورده باشه. اون که حال منو دید با تعجب گفت: « پـ پـ پس چی شد؟! تو که الان چیزیت نبود. نکنه ناهار نخوردی؟!»
دیگه متوجه نمی‌شدم داره چی میگه فقط می‌دیدم که مث مرغ سرکنده برا آروم کردنم دار تقلا می‌کنه.
با خوردن آب قند و مالش و ماساژی که بهم داد، کمی که حالم بهتر شد. مامان دوباره شروع کرد با آب و تاب داستان خواستگارمو بیان کنه. مات و مبهوت حرفاشو می‌شنیدم و به شور و شعفی که تو چهره داشت نگاه می‌کردم. وقتی حرفش تموم شد، گفتم: «و ...و.. ولی....»
با تعجب وسط حرف اومد و گفت: « ولی چی؟ فقط باید شکر خدا رو به جا بیاری. و صدقه ای بدی که گرفتاری و مانعی پیش نیاد.»
گفتم: «... ولی من الان اصلاً آمدگیشو ندارم!»
بیچاره مامانم مث یخ وار رفت و با تعجب گفت: «درست شنیدم؟ آمادگی چیو نداری؟!»
من که تو این گیرودار چرخ توجیه تو گل فرو رفته بود و مونده بودم. بهونه جهیزیه رو پیش کشیدم و گفتم: «آخه مامان خودتون که خوب می‌دونین مردم دختریو می‌خوان که جهیزه‌اش کامل کامل باشه. برا خیلیا کامل بودن جهیزیه از کمالات خود دختر مهم‌تره. منم جهیزیه‌ام آماده نیست و الان نباید خواستگاریو بپذیریم. چو فقط خرج پذیرایی میوه و شیرینی رو دستمون میذارن.»
 وقتی دیدم مادرم برا حرفام تره هم خرد نمی‌کنه و قانع نمیشه، شروع کردم حسابی آسمونو ریسمونو بهم بافتم تا این که به رغم میلش سکوت کرد. دم فرو بست ولی نارضایتی از من تو چهره‌اش نمایان بود.
خاطرات داستان خواستگار اولی تموم نشده بود که بعد از چند ماه یکی از اقوام نزدیک خواستگار خوبی رو معرفی کردن و انتظار داشتن تو هوا اونو بزنیم که باز من شروع کردم به بهونه آوردن.
مامان از کار من تعجب می‌کرد گاهی فکر می‌کرد که من بیماری خاصی دارم که راحت نمی‌تونم درباره اون باهاش حرف بزنم. زمانی دنبال سرکتاب باز کردن می‌رفت و فکر می‌کرد کسی برام جادو جنبل کرده.
تا حالا نشده بود که به هادی اصرار زیادی کنم که رسماً به خواستگاریم بیاد، اما دیگه واقعاً نمی‌تونستم مامانمو این همه آشفته ببینم؛ به همین دلیل پامو تو یه کفش کردم که باید قضیه خواستگاریو هر طوری شده جلو بیندازی.
هادی که سخنانمو شنید به من حق داد و گفت: «با مادرم برا خواستگاری به طور جدی حرف می‌زنم.»
روز موعود رسید. مادر هادی، اشرف خانم، که فکر می‌کرد من و هادی هنوز همدیگر رو ندیده‌ایم و با هم در این باره صحبت نکرده‌ایم تماس گرفت و قرار خواستگاری گذاشت.

ادامه داره...