سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان واقعی: شب تار جدایی / قسمت6

گفتم: «نه ولی ....»

میون کلامم وارد شد و گفت: «بذار خودم بگم چیه؟ شما از این ارتباط ما نگرانی. بله، حق داری ما با هم محرم نیستیم و حق خانواده شما هم هست از این ارتباط با خبر بشن.»

وقتی این قدر دقیق از حالم خبر داد تو پوست خودم نمی‌گنجیدم. واقعا عجیب بود. برادرم رضا با این که با من زندگی کرده بود نمی‌تونست این قده خوب حال و رفتارم را تفسیر کنه و از ضمیرم خبر بده. با شرم با تکون دادن سرم سخنش را تأیید کردم. روزی بهم گفت: «به دغدغه شما فکر کردم ما نباید گناه کنیم به هرحال نمی‌تونیم خودمونو گول بزنیم سنگ که نیستیم آدمیم. راستش تو همه زندگی و ذهنمو پر کرده‌ای. خواب و خوراکو ازم گرفته‌ای، اما مشکل من هنوز باقیه. روم نمیشه به مادرم که لباس سیاه برادرشو هنوز به تن داره و سیل اشکاش روزی نیست که جاری نشه، در این باره حرفی بزنم. یه پیشنهاد دارم.

من دیروز با یک روحانی دراین باره صحبت کردم. ایشون با توجه به نظر مرجع تقلیدتون گفتن: «اگر دختر پدر نداشته باشه و رشیده باشه، بدون اذن ولی می‌تونه عقد کنه. شما هم رشیده هستین و بالغ. بهتره فعلاً خودمون عقدو بخونیم تا در اولین فرصت مناسب به خواستگاری شما بیام. پیشنهاد او که مانع گناه بود رو در دل پذیرفتم، اما شرم اجازه نمی‌داد بله رو سریع بگم. به او گفتم: «اجازه بدین در این باره فکر کنم.»

دو روزی از ماجرا گذشت. تو شرکت همش منتظر و گوش به زنگ بودم ببینم کی برا گرفتن پاسخ سراغم میاد. گاهی دلهره داشتم که نکنه او پشیمون شده و دیگه یادی از من نکنه تو همین حال و احوال بودم که تلفن اتاقم به صدا در اومد. آقای احمدی بود. قلبم داشت از جا کنده می‌شد نفسم تند تند می‌زد. گیج و منگ شده بودم از دست پاچه شدنم نتوانست جلوی خنده اش رو بگیره چیزی که گفت که هم خنده منو هم لجمو در آورد این بود: مبارکه با مراسم ساده‌ای به عقدش در اومدم. از آن روز به بعد بازی‌های قایم باشک ما شروع شد. شده بودیم مانند سدی که یه عالمه آب را از پشتش یه دفعه باز کنن یا آتشفشانی که به بهانه‌ای سر باز کنه و هرچه تو دلش داره بیرون بریزه. زندگی شرعی من و هادی شروع شد خیلی از وقتا بعد از زمان کار اداری با هم درباره زندگی مشترکمون صحبت می‌کردیم و برنامه می‌ریختیم. بعضی از ظهرها هم به بهانه‌ای جلسه‌ای ترتیب می‌داد تا با هم باشیم. برخی از روزا با هم به گردش یه روزه می‌رفتیم.

وجه مشترک ما خیلی زیاد بود درست مانند دو تکه پازلی بودیم که همدیگه رو تکمیل می‌کردیم. چیزی که برای ما سخت بود این بود که باید این همه عشق و علاقه رو جلوی دیگران مهار می‌کردیم تا رابطه عاشقانه ما به بیرون درز پیدا نکند. از این که نمی‌تونستم این همه شادیو با مادرم شریک بشم ناراحت بودم. وقتی برا آینده من دعا می‌کرد و خدا می‌خواست که شوهر خوبی نصیبم کنه، محکم اون رو تو بغلم می فشردم و بهش می‌گفتم که من حتم دارم خدا دعای مامان خوبمو می‌شنوه و مستجاب می‌کنه. شبا دوری و جدایی من و هادی خیلی سخت بود، کمتر شبی بود که موقع خواب از دوری او یواشکی نم نم، اشک نریزم و برا مخفی کردن از مادرم بغضم زیر پیو نترکه. . حدود یک سال از آشنایی ما می‌گذشت. دفترچه خاطراتمو که هادی بهم هدیه داده بود داشت دیگه پر از با خاطرات رمزی و پیامکا و یاداداشتا و نقاشیایمون می‌شد. روزی وقتی به خونه رسیدم مامانمو غرق شادی دیدم. بیچاره نمی‌تونست منو غافل‌گیر کنه. دم در خونه منتظرم ایستاده بود. وقتی از شرکت برگشتم منو تو بغلش گرفت. هم گریه می‌کرد و هم می‌خندید. گیج گیج شده بودم و اصرار می‌کردم که زودتر علتو بهم بگه.

ادامه داره..