سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان واقعی: شب تار جدایی / قسمت3

به هرحال دوباره نیاز، منو به بازار کار کشوند. و به احتمال زیاد این بار چهارم بود که بازیچه‌ مدیر یک مؤسسه یا شرکت می‌شدم.
وقتی برا کار به این شرکت رجوع کردم، نوع برخورد مسئوول شرکت با مسئوولان شرکت‌ها و مؤسسات دیگه‌ای که تا حالا دیده بودم از زمین تا کهکشون فرق داشت. با ارائه‌ مدرک تحصیلیم گفت که تلاش می‌کنم کاری بهتون بدم که با تحصیلات‌تون همخوانی داشته باشه. واقعاً هم این کار رو کرد. نمی‌دونستم خوابم یا بیدار. خدایا هنوز تو این آشفته بازار زندگی، که مامانم بهش میگه جنگل مولا، آدم هم پیدا میشه!

از روزی که کار جدید رو شروع کرده بودم روز به روز احساس نشاط بیشتری پیدا می‌کردم. انگار تو داستان زندگیم، فصل سرما و خشکی و یأس تموم شده بود و بهار، با شکوفه‌های سفیدِ امید شروع شده بود.
مادرم به خوشی من خوش بود. صبح به صبح، با صدای ذکر و مناجاتش با خدا، که همراه بود با نم‌نم اشکاش از خواب بیدار می‌شدم. با کمر دردی که داشت بعد از نماز سریع بساط صبحونه رو جور می‌کرد تا مبادا من گرسنه سر کار برم. همیشه می‌گفت که صبحونه میخ بدنه. بنابراین با اصرار مامان صبحونه رو باید بدون چک و چونه تا آخر می‌خوردم.
روزی وقتی دادش رضا اومد خونه‌مون، با خودم گفتم حالا موقع اینه که خبر خوشی بهش بدم؛ وقتی از انسانیت مسئول شرکت، برا داداش رضا گفتم، و گفتم که اجازه نمی‌ده مردها با خانم‌ها قاطی بشن و نگاه هیز و بد به اونا بشه، اشک شوق تو چشماش حلقه زد، اما غیرت مردونه‌اش اجازه نمی‌داد که اشکش پرده دری کنه و سفره احساسشو پیش ما پهن کنه. با همون حالت، لبش پاینیشو با دندونای بالایی کمی فشرد و دستاشو برد بالا و گفت : «خدا رو هزار مرتبه شکر. از امشب اگه خدا بخواد با آرامش خاطر و بدون تشویش فکری سرمو روی بالش می‌ذارم»
از کارم راضیِ راضی بودم. وقتی برای کاری توی اتاق مسئولم می‌رفتم با شرم و حیای زیادی با من روبه رو می‌شد. این برا من که از اختلاط با نامحرم خوشم نمی اومد و وحشت داشتم یه هدیه خدایی بود. حدود یک سال‌و‌نیم تو اون شرکت کار کردم تا این که روزی با خبری، قصر آرزوهام فرو ریخت: شرکت باید به محل دوری منتقل می‌شد.

چهره پکر من جاسوسی بود که خیلی زود این خبر ناخوشایند رو به مامانم داد. مامان که کمتر از من ناراحت نبود، غصه‌هاشو پشت سد محکم سینه‌اش نگه ‌داشت و با لبخند تلخی ‌گفت: «ناراحت نباش، تا حالا که خدا رهامون نکرده و تنهامون نذاشته، امیدت به خدا باشه.»
بار دیگه بی‌کار شدم. تو ایام بی‌کاری برنامه‌های زندگیم بعد از یک نظم کاری عالی به هم ریخته بود؛ خوابم، خوراکم، روابطم با خودم و مامان و خدام و..
صبح‌ها، حس و حال برا بلند شدن از رختخوابو نداشتم. روزا خیلی بی هدف و بی‌نشاط بودم و شبا، دل و دماغ شب‌نشینی با مامانو یا مهمونو نداشتم. اینجا بود که بارها و بارها با خودم می‌گفتم صد رحمت به همون شرکتا‌ که حقّمو می‌خوردن. لااقل یه حرکتی، یه تلاشی داشتم. با بی‌کاری شده بودم مث برکه‌ای که آبش بی‌حرکته و بو گرفته.


ادامه داره