سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان واقعی: شب تار جدایی / قسمت2

یه روز قبل از این که بخوام سراغ کار برم دست به کمر روبه‌رم ایستاد و گفت: «مگه من مرده باشم که بذارم خواهرم بره زیر دست چندتا نامحرم کار کنه، اونم تو این اوضاع بلبشوری که هر روز تو محل کارم می‌بینم. نه آبجی، جون من از کار حرف نزن. وقتی می‌بینم که با یه خانم تو اداره مثل یک نوکر برخورد می‌کنن، وقتی می‌بینم مردا از زیر کار در می‌رن و کارشونو، رو دوش خانما می‌ندازن، و از همه بدتر، وقتی بهشون می‌گن که باید لباس تنگ بپوشی و با مشتری‌ها بگو و بخند داشته باشی، وگرنه اخراجی....»

هنوز حرفش تموم نشده بود که دو دستش رو تو موهای جو گندمیش فرو کرد، به سینه دیوار تکه داد و بعد نگاهی به من و مادر کرد و آه عمیقی کشید و آروم گفت: «از خیرش بگذر، خودم، خودم کمک‌تون می‌کنم تا تو زندگی هیچ کم و کسری نداشته باشین و تو فامیل و همسایه‌ها سربلند باشین.»
بعد از این که برا اولین بار تو یه شرکت کار گرفتم، دیگه به فکرم خطور نمی‌کرد که داداش رضا عمداً به ما کمک مالی نمی‌کنه و بهمون سر نمی‌زنه. پشت سر خانمش نمی‌گفتم که اونه که مانع ارتباط داداش با ماست؛ چون فشار زندگی و تورم رو می‌دیدم و از سویی بازار کار دستم اومده بود و فهمیده بودم که با حقوقی که اون می‌گیره، دستشو جلوی مامانم دراز نکنه، کلی به ما خدمت کرده. او هم برا اداره زندگیش مجبور بود تا بوق سگ کار کنه و بعد جنازه‌ خودشو به زور تا خونه‌اش برسونه، یه چیزی بخوره، کمی بخوابه و روز از نو روزی از نو.
رضا یکی دو ماه به کمک مالی کرد ولی وقتی دید واقعا نمی‌تونه شعارشو عملی کنه. دیگه درباره‌ کار رفتنم مخالفتی باهام نکرد فقط با شرم از این که نتونسته برامون کاری کنه سرشو زیر اندخت و گفت: «حالا که مجبوری کار کنی، بگرد تو شرکت یه آدم بری که خدا رو بالاسرش ببینه و مردمو بنده‌ خدا بدونه، نه نوکر پدرش.
ادامه داره