سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان واقعی: شب تار جدایی / قسمت1

 

 

 

داستان

شب تار جدایی
محمدحسین قدیری
قسمت 1
حال که تنها شده ام می‌روی!
واله و رسوا شده ام می‌روی...
حال که غیر از تو ندارم کسی
این‌همه تنها شده ام می‌روی!
حال که چون پیکر سوزان شمع
شعله سراپا شده ام می‌روی!!!
حال که در وادی عشق و جنون
لاله صحرا شده ام می‌روی !!
حال که نادیده خریدار آن
گوهر یکتا شده‌ام می‌روی!
حال که در بحر تماشای تو
غرق تماشا شده‌ام می‌روی...
این‌همه رسوا تو مرا خواستی
حال که رسوا شده‌ام می‌روی...!!!

 

از نعمت پدر محروم بودم. وقتی لیسانسمو گرفتم. برا امرار معاش خودم و مادرم و تهیه جهیزیه‌ آینده مجبور شدم کار کنم؛ کار که نه، بیگاری! چندتا شرکت کار کردم با حق‌خوری‌های واضح اونا، چیزی که برام مسلم شده بود، این بود که اون آدمای از خدا بی‌خبر، که از دولت وام گرفته بودند که اشتغال زایی کنند، فقط کیسه برا خودشون دوخته بودن. من و امثال من بدبخت، شده بودیم نردبونی برای موفقیت مادی اونا. اگر چه مرد نبودم اما برخلاف بسیاری از مردنماها، مردانه دربرابر حق کشی‌ها ایستادم.

از اونا به اداره‌ کار شکایت کردم اما برای رسیدن به حق و حقوقم،در مرکز پایتخت، یکی دو ماه از کار و زندگیم افتادم تا بتونم ثابت کنم که منم حقی دارم. بله درست فرمودند حضرت علی (علیه السلام) که آدم بی پول تو شهر خودش هم غریبه و در بیان حق و گرفتن حقش، زبانش یاریش نمی‌کنه.

بعد از شکایت، کارم که درست نشد هیچ، کارمو هم از دست دادم!
با از دست دادن کارم، دست از پا درازتر برگشتم به خونه و شرمندة نگاه مادر پیرم شدم.
بی‌کاری از یک سو و احساس گناه مادرم به دلیل این‌که حس می‌کرد بارشو به دوش نحیفم انداخته از سوی دیگه، دمار از روزگارم در می‌اُورد.

برادر بزرگم که حکم پدرمو داشت. با موج صداش منو به جزیره زیبای خاطراتم با پدرم می‌برد، وقتی با من روبه رو می‌شد، از شرم سرشو پایین می‌انداخت.

ادامه داره