سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان واقعی مشاوره ای / هدیه گرگ / قسمت نهم

بعد از رفتن فرشته و جمشید، افکار جور واجور مثل سیل به سمت دشت هیجاناتم سرازیر می شدند. برای قطع کردن این افکار شبکه های تلویزیون را دیوانه وار عوض می کردم. سعید با تعجب به من نگاه می کرد و از این که نذاشته بودم برنامه دلخواهشو دنبال کنه نق میزد.
از دست بلاتکلیفی خسته شده بودم. فکر احمقانه ای خودش را بین افکارم بالا می کشیدند. چیزی که احتمالش را نمی دادم به ذهن خطور می کرد. تا امروز فکر می کردم به جمشید حس خوبی ندارم و اصلا نمی خواستم بهش فکر کنم. نمی دونم چی سبب شده بود که گاهی به این فکر کنم که آیا می تونه گزینه مناسبی برای ازدواج باشه یانه. جلوی آینه می رفتم سؤال را مطرح می کردم به خودم خیره می شدم و جواب خودمو میدادم که دیونه اون زن و دوتا بچه داره. شاید نمی دانم شاید وقتی او را با فرشته خانم دیدم این حس به من منتقل شده. شاید حس به جمشید خودشو به علاقه ام به فرشته چسبانده و قاچاقی وارد خونه قلبم شده.
 خیلی خودمو کنترل کرده بودم جواب پیام های جمشید رو ندم ولی دلم بهونه می گرفت که ی جوری بیشتر بشناسمش ببینم چه قدر بهم علاقه داره و وضعیت زندگیشو رصد کنم. بالاخره کم آوردم و بهش پیام دادم نمی دونم چه طوری ازت تشکر کنم که مادرتو منزلم آوردید خیلی بهش علاقه دارم. انگاری جمشید از زندان و بند آزاد شده بود رگباری پیام و عکس های جورواجوری برام می فرستاد. خیلی تلاش می کردم که بهش پیام ندم اما اسیر خواهش های دلم می شدم و پیامهاشو می دیدم. او که می فهمید رصدش می کنم می گفت همین برام کافیه.
به غیر از جمشید چند نفر از اقوام به من پیام میدادند انگاره گربه بودند که شامه قوی دارند و می فهمند گوشت کجاست. ولی من محلی به آنها نمی دادم. سردی رضا منو یک دله کرده بود که باید سریع تر رابطه مو تموم کنم.
ی روز از نزدیک منزل فرشته خانم رد می شدم به خودم گفتم سراغی ازش بگیرم البته شک داشتم جمشید را بهانه کرده بودم یا واقعا فرشته اصل بود. زنگو زدم جمشید جواب داد و تعارف کرد که وارد منزل شوم. وقتی وارد منزل شدم متوجه شدم که فرشته خانم نیست. در منزل مادرش را باز کرد و گفت الان تماس می گیرم زودی میادش خواستم بروم که مانع شد. منو به داخل راهنمایی کرد و گفت الان مهسا خنگه را هم میگم بیاد پیشتون بعد دیوانه وار منو بغل گرفت و بوسید. دو حس متناقض داشتم. هم بدم اومد هم خوشم. گاهی شلاق وجدان بر قلبم فرود می آمد از این که تعهدم را با رضا تا آخر جدایی حفظ نمی کردم از این که جمشید ارجی برای این تعهد قائل نبود خودم را سرزنش می کردم. ولی دربرابر آن توجهات مختلف مسیر ناهموار و خاکی ام را به اتوبان وصل می کرد.
جمشید همسرشو خبر کرد که شری به پا نشه بعد جنگی خودشو به من رسوند کنارم نشست. بهش گفت دیوونه الان خانمت میاد در حالی که لپ مهلا را می کشید گفت: تا اون سرووضع و لباسشو درست کنه کلی وقت دارم.
ادامه داره

https://t.me/zendegiearam110/4032

.