سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان / هدیه گرگ / قسمت هشتم

در را که خواستم باز کنم، در باز شد. رضا برگشته بود منزل. با شنیدن صدای در و گریه مهلا دم در آمده بود. وقتی چشمش به چشمان خیسم افتاد با تعجب گفت: گریه کردی؟ اتفاقی افتاده؟ بعد سریع به طرف بیرون دوید. وقتی برگشت کنار نشست و دستی به سرم کشید و مهلا را از بغلم گرفت و گفت: آقا مجید بود؟ سؤالاتش تمومی نداشت و چنگ های تیز ابهام داشت صورت #مخش را می خراشید. تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که کمی خم شم و دلم را بگیرم و بگم: دلم درد می کنه. به زور خودمو نگه داشتم. بهونه کردم که باید به خاطر مهلا بیایم.
حس کردم که انگاری زیاد  دل دردمو باور نکرده نگاهی بهم کرد و بعد از مکثی در حالی که مهلا را به طرف اتاقش می برد گفت: شاید معده ات به آجیل های تو آش حساس بوده. گفتم: اوخ اوخ اوخ ش شااااید!
حرفای آقا مجید داشت محقق می شد. به غیر از جمشید چند بار دیگر مزاحمت های فامیلی برام پیش اومد. چند تا از مردای فامیل مامانم به من پیامک می دادند. شوهرم رضا که این سال ها به پام افتاده بود و خواهش تمنا کرده بود که بچسبم به زندگی خسته شده بود و به بهانه های مختلف دیر به منزل می آمد و زود به رختخواب می رفت و گاهی بدون خوردن صبحانه از منزل بیرون می رفت.
تصمیم خودم را گرفتم. باید سریع این رابطه را قیچی کنم و به مرد دلخواه خودم ازدواج کنم. اما...اما کی حاضر است با من ازدواج کند؟ من که دو فرزند دارم و دو شکم زاییده ام؟!! ولی اگه قیافه ام بد بود که خاطر خواه نداشتم.
رضا سر کار بود که زنگ خونه به صدا در اومد. #فرشته خانم، دختر عمو اکبر، بود که از کانادا برگشته بود خواستم در را ببندم که صدای پشت در زد آخ آخ دستمو کردی زیر در. فرشته خانم زد زیر خنده و گفت: ببخشید یادم رفت بگم تنها نیستم.
با دیدن جمشید دلم هری ریخت و چهره ام برافروخته شد. فرشته خانم خیلی خوش مجلس و خوش صحبت بود ولی بیشتر از این که بخواد از کانادا تعریف کنه از حال و احوال ما بیشتر می پرسید. جمشید مثل همیشه شروع کرد با بچه ها بازی کردن. از فرشته خانم پرسیدم خب شما بگید چه خبر؟! از کانادا برام بگو
اشک تو چشماش  جمع شد.  اشاره ای به پسرش جمشید کرد و گفت: مگه دل خوش برام میذاره؟ عاشق #مهسا شده بود دیوانه وار. حالا بعد از دو تا بچه میگه نمیخوامش. بیچاره عمل زیبایی کرده، شکمشو آب کرده رژیم لاغری داره لک و مک صورتشو با #لیزر برداشته خلاصه همه کاری کرده بلکه تو دل سنگ جمشید جا باز کنه ولی میگه نمیخوامش.
جمشید که متوجه شده بود درباره او صحبت می کنیم با صدای آرومتری با بچه بازی می کرد و گوشش را تیز کرده بود.
فرشته هم به بهانه خاطره ای از گذشته زد زیر خنده و به قاب عکسی گفت: ای روزگار عکس ببین چند سالت بوده تو این عکس؟
رفتم آشپز خونه چایی بیارم. وقتی برگشتم جمشید رو جلو در دیدم. مامانش رفته بود دستشویی. به نفرت بهش نگاه کردم و گفتم: چیزی از جونم می خوای چرا این قدر پیام بهم میدی؟ چرا اصلا اینجا اومدی؟ صدای باز شدن در دستشویی آمد. جمشید به بهونه گرفتن سینی چایی دو دستشو گذاشت روی دستام و تو چشمام خیره شد و گفت: من #عاشقتم. گله ای داره به من چیزی نگو. به #دلـصاحبـمرده ام بگو. می دونم میخوای جدا بشی. تو سهم من بودی نگو نه که قبول نمی کنم. جوونی بود و نفهمی دلم آدرسو اشتباه داده بود و خر شدم و با #مهسا ازدواج کردم. حالا هم نه برای تو دیره نه برای من.

بعد بلند گفت: مامان بریم دختر عموت داره خودشو به زحمت میاندازه هاااا. بعد سینی چایی را ازم گرفت و تو سالن برد. برای چایی خوردن نزد فرشته رفتم. جمشیدم اومد کنار مامانش و دقیق مقابل من نشست. وقتی نگاهم به بچه ها و قاب رضا می افتاد احساس گناه می کرد. فرشته از این طرف و آن طرف تعریف می کرد. #ذهنم شده بود باغ وحش افکار. همه جور فکری توش می آمد و جفتک میزد و می خزید و تاخت و تاز می کرد. تمام بدنم خیس عرق شده بود. جمشید با زبان بدنش با من حرف می زد این صدا، از صدای مردی که نان خشک  و آهن قراضه های محل رو جمع می کرد بلندتر در گوشم می پیچید.

ادامه داره

داستان واقعی هدیه گرگ// تحلیل داستان:‌ در ازدواج فرد عاقل اخلاقی ...

https://t.me/zendegiearam110/4032