سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان/ هدیه گرگ / قسمت 4


وقتی به خودم آمدم متوجه شدم، سه سال در گیر و دار و کشمکش های پذیرش رضا هستم. #سعید پسرم برای خودش تو خونه #پادشاهی می کندو من همچون اسیر مطیع اوامر او هستم. گاهی به خاطر بلاتکلیفی ام زار زار گریه می کرد. سعید اسباب بازی هایش را رها می کرد و با دستان کوچکش #اشکهایم را پاک می کرد. گرمای دست سعید دلم را آتش می زد. رضا زیرک بود می دانست که من هنوز او را نپذیرفته ام. این برایش زجرآور بود. برای این که دلم به او و زندگی گرم شود برایم ماشین خرید. خونه اش را به نامم زد و حساب بانکی باز کرد تا هر ماه پولی به حسابم واریز شود. من اما انگاری می گفتم مرغ یک پا دارد. نمی دانم نمی شد یا نمی توانستم یا نمی خواستم که برای اصلاح روابطم قدمی بردارم.
هر بار که نزد مادرم می رفتم با گریه هایم دل آنها را خون می کردم و بر می گشتم. پاسخ مادرم این اواخر یک کلام بود: همه چیز داری. پسر و شوهرتم دو دسته گلن. چه مرگته دیگه. برو بچسب زندگیتو بکن دیگه.
اصرار برای جدایی بیشتر شده بود. گاهی مهمان های مادرم هم از حال زار و نزارم متوجه می شدند که من از زندگی ام راضی نیستم. بیچاره رضا که بهش برچسب عملی بودن و هروئینی و #خائن و...می زدند. من و رضا #گاو پیشونی سفید شده بودیم.

روز عید قربون بود همه منزل عمو اکبرم، بزرگ فامیل جمع بودیم. چیزی که منم حسابی تو جمع آتیش زد. دعای عموم لابه لای دعاهایش سر سفره به ما بود....خدایا دل این دو جوان مینو و رضا را به هم گرم کن تا سعیدم تو این زندگی سرمای عاطفی نخوره!!..
به بهانه کمک در جمع کردن سفره مث جت از جا پریدم. و چندتا ظرف برداشتم رفتم تو آشپزخونه. اونجا هم نمی تونسم بمونم از آنجا رفتم دستشویی آب به صورت بزنم. وقتی خودمو توآینه دیدم زار زار به حال خودم گریه کردم. صندوقچه دلم کلیدش هرز شده بود. دیگه همه از دل من خبر داشتن. بانگاه سنگین جمع مهمان ها رضا احساس بی کفایتی می کرد. سراغم آمد دستم را گرفت. با او به گوشه ای از سالن پذیرایی رفتم.کمی با هم نشستیم رضا نگاهی به من کرد و با حسرت آه عمیقی کشید. و بی اختیاری زیر چشمی نگاه به مهمان ها کرد و سری تکان داد. هرم آه رضا #نمکی بود بر زخم دلم.

 


 

ادامه داره