سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان: هدیه گرگ / 3

داستان
هدیه گرگ
محمدحسین قدیری
قسمت 3

وقتی وارد اتاق شدم صدای کل کشیدن مادر رضا بلند شد. پدر و مادرم به جای تعجب لبخندشان قطع نمی شد. پدر رضا درباره وضعیت مالی پسرش صحبت کرد و مادرش از مهربانی و اخلاق پسرش حسابی تعریف کرد. رضا اما احساس شرم می کرد مثل من.
مادر من هم از هنر و زرنگی من گفت و پدر با تکان دادن سر او را تأیید می کرد. هر قدر به مادرم اخم و اشاره کردم فایده نداشت. شک کردم که واقعا خوابم یا بیدار. بعد از رفتن رضا و خانواده اش من به نشان مخالفت قهر کردم و به اتاقم رفتم. پدرم که رفتارم را دید پشت در آمد و بعد از روی ناراحتی داد زد. دختر تا من و مامانت زنده ایم نمیذاریم لگد به بخت بزنی بعدم یک دفعه #عصبانی شد و داد زد: اگه شعور داشتی تو جمع می گفتی هر چه بزرگترم گفتند نه این که #عبوسا قمطریرا بیای اونجا. نزدیک بود هرچه رشته بودیم پنبه کنی. دختره نادون دراومده میگه من هیچ کاری بلد نیستم و تا لنگ ظهر م می خواب....لااله الاالله ....
دو سه روز قهر کردنم و واسطه قرار دادنام فایده ای نداشت. خونه آروم ما مث قبل گرم و با صفا نبود. علی و نفیسه هم منو بانی سردی تو خونه می دیدن. بعد از چند روز کلنجار رفتن با خودم، بالاخره رضایت دادم. پس از تأیید من صدای بگو و بخند باز تو خونه ما به آسمون می رفت. چه #مسخره بازی هایی که داداش علی در نیاورد. هر قدر می خواستم تو لاک خودم برم و از جمع گریزان باشم منو با طناب شوخی و  کهربای مزاح به جمع می کشید.
هر قدر رضا بیشتر به منزل ما می آمد خانواده من بیشتر مطمئن می شدند که او چیزی کم نداره و از گزینش خود مطمئن تر می شدند. تنها چیزی که آرومم می کرد این بود که به قول مامانم #عاشقی پنهان نماند آخرش گل می کند
و منم یخم با عشق رضا بهم باز خواهد شد.


                                                                

ادامه داره