سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان: هدیه گرگ / قسمت 2

???محمدحسین قدیری
قسمت 2

وای خدا! درست شنیدم.برای من خواستگار آمده؟ من که اصلا آمادگی ازدواجو ندارم. حالم وقتی بدتر شد که متوجه شدم پدر و مادر میگن رضا، پسر همسایه #رضا، رو مث فرزندای خودشون دوست دارن و از خداشونه او که مؤدب و پر کار است دامادشون بشه.
برای من رضا و دیگری هیچ فرقی نداشت. چون در ذهنم پرونده ای به نام ازدواج نداشتم.
#منیره خانم همسایه سمج ما هر روز اجازه می گرفت برای خواستگاری رسمی. بعد از اجازه او درس اخلاق ها و نصیحت های پدر و مادرم شروع می شد. وای خدا من با چه زبانی بگویم من نمی خوام ازدواج کنم. با چه زبانی بگم من اصلا اون آمادگی و پختگی را ندارم. هر دلیلی میارم بابا و مامانم با هزار دلیل که تو منطق خودشان می گنجد پاسخم را می دهند و از نظر خودشان خلع سلاحم کرده اند من باید لال بشم و بگم درسته. حرفی ندارم.
تصمیم گرفتم رک و پوست کنده خودم در جلسه خواستگاری بگم که من هنری ندارم و الان تو باغ ازدواج نیستم.
تا این که شب موعود فرا رسید. مامان و بابام و داداش بزرگم #علی و #نفیسه خواهر کوچیک  سر به سرم میذاشتند و کفرمو در می آورند و لبخند و تبسم مامانم منو عاصی کرده بود و از او بدتر این که می خواستند دلقک باشم و زوری بخندم.

وقتی مقابل آینه رفتم. شروع کردم با خودم صحبت کردن. یکی من می گفتم و یکی او. بهش گفتم رضا از چی تو خوشش اومده که مامانش میگه خواب نداره و اصرار می کنه به تو برسه. خر نشو لگد به بخت خودت نزن. همه از خداشونه با خونواده مایه داری ازدواج کنن. داداش علی کار درست و درمونی نداره اون وقت علی برای خودش تولیدی لباس داره. ..خب داشته باشه وقتی نخوایش وقتی عشقی نباشه چه فایده. همه میگن خوش تیپه ولی برام قیافه اش مث شِرِک میمونه. بالاخره او با کمک وجدانم منو قانع کردن که زوری بخندم و شادی خانواده رو تلخ نکنم.
شوخی های داداش رضا برای بابا و مامان تازگی نداشت ولی صدای هرهر کرکر منیره و شوهرش آقا #جواد و رضا با جک و جفنگ های او تو سالن می پیچید. منم اتوبان اتاقم تا دستشویی را با سرعت غیر مجاز چندین بار می رفتم و بر می گشتم. تا این که نفیسه صدام زد که مامان میگه چایی رو ببرم خیر سرم.

 


 

ادامه داره