سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان واقعی مشاوره ای: هدیه گرگ / قسمت اول

هدیه گرگ
محمدحسین قدیری
قسمت 1

گفت دانایى که گرگى خیره سر
هست پنهان در نهاد هر بشر
در #جوانى جان گرگت را بگیر
واى اگر این گرگ گردد با تو پیر

 

 

 

    عصر یه روز پاییزی داشتم موهای خواهرمو براش می بافتم که زنگ تلفن به صدا در اومد. بابام به ما اشاره کرد که جواب میده. همه به او نگاه می کردن ببینن کیه! ده دقیقه اول صدای یه خانمی می آمد وبابا فقط ساکت بود و هر وقت می خواست چیزی بگه او حرف بابا رو قطع می کرد و بابام باز سکوت. مامان نزدیک رفت و با شش دونگ حواسش گوش میداد. بعد از تمام شدن تماس پدرم و مادرم با هم یواش یواش گفتگو می کردند. پچ پچ #مشکوک پدر و مادرم خبر از امر مهمی می داد. با هم صحبت می کردند. بین اعضای خانواده گاه گاهی هم نیم نگاه ناشیانه و زیر چشمی بهم می کردن. بالاخره بعد از بحث و گفتگو مادرم کمی از او فاصله گرفت.
پدرم با سرفه ای گلویشو صاف کرد و  در حالی که نمی تونست شادیشو قایم کنه کمی به من نزدیک شد و گفت: مینو جان! بالاخره باز شاهی پرکشید و دوری زد تو محل و خانه ما را گزینش کرد و بر دوش شما نشست.
هاج و واج به دهان بابام خیره شدم. وقتی شنیدم برایم خواستگار آمده است گر گرفتم. حالم بد شد. انگاری سوار چرخ و فلکی شده بودم و سرم حسابی گیج می رفت. بابام و اثاث اتاق دور سرم می چرخید. سیل هیجاناتم به سمت شاه راه گلوم سرایز شد و سد بغضم را شکستند. بی اختیار زدم زیر گریه.
فقط صدای مبهم مامانم را می شنیدم. مینو....مینو...چی شد دخترم؟!!

ادامه داره

 

 

 

 

 

 

 

https://t.me/dastan_psy/95