سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان واقعی: شب تار جدایی / قسمت5

من که در این مدت از اخلاق و منش آقای احمدی خوشم اومده بود و اونو انسان سالمی می‌دونستم اگر چه گاهی به ازدواج باهاش فکر کرده بودم و می‌خواستم سریع بله رو بگم، با شرم سرمو پایین انداختم و گفتم: باید به پیشنهادتون فکر کنم.
پیشنهادش متکی به نظر من بود. برام عجیب بود که چرا رسماً ازم به شکل سنتی خواستگاری نمی‌کنه......
بعد از اون روز آقای احمدی چندبار از من جواب خواست. تا این که بالاخره رودربایستی رو کنار گذاشتم و با هر سختی که بود گفتم: «ببخشین این طوری که نمی‌شه....»
هنوز سخنم تموم نشده بود که لبخندی زد و گفت: « متوجه دغدغه شما هستم. می‌دونم خواستگاری بدون احترام به مامانوتن که عمری براتون زحمت کشیده، نه تو مرام منه و نه با سبک زندگی شما جور درمیاد. این مراسم باید رسمی باشه، ولی من مشکلی دارم؛ یعنی الان شرایط مادرم طوری نیست که مطرح کنم آخه یکی از اقوام نزدیکمون به رحمت خدا رفته.
بعد تبسمی کرد و گفت: «فقط می‌خواستم خبر بدم که ما رزرو کردیم. کسی نیاد حق ما رو بگیره ها!»
من یتیم بودم به خاطر همین هر کسی به خود اجازه می‌داد به خواستگاریم بیاد. تا حالا خواستگار با کمالی چون آقای احمدی تو خوابم ندیده بودم. می‌ترسیدم از دستش بدم به همین دلیل پشت بلندگوی سکوتم رضایتمو فریاد زدم.
خیلی تو صحبتاش جدی بود بنابراین شکی نداشتم که فکراشو کرده و تو تصمیم خودش جدیه. بنابراین بعضی روزا تو مسیر شرکت درباره ملاکای ازدواج و برنامه‌های زندگیمون با هم حرف می‌زدیم. عجیب بود، من او خیلی از نظر اخلاقی و شخصیتی و باورها به هم نزدیک بودیم.


هرچه بیشتر با هم حرف می‌زدیم و شرایط و اهدافمونو با هم می‌سنجیدم رشته دراز احساسمون به هم بیشتر گره می‌خورد. اگه یه هم دیگه رو نمی‌دیدیم دلمون دنبال بهونه می‌گرفت. روزای جمعه شده بود روز عزا و غم ما.

از این که مادرم در جریان ارتباط ما نبود و از سویی ارتباطمون راحت شده بود احساس گناه می‌کردم.
این قدر با خودم کلنجار رفتم تا این که یه روز وقتی به سمت شرکت می‌رفتیم تصمیم گرفتم با او در این باره حرف بزنم بعد از سلام و تعارف ساکت ماندم او حرف می زد و من تو حال خودم بودم و با خودم جمله می ساختم که از کجا شروع کنم که با صدای او به خود آمدم. ملیکا خانم امروز حالتون خوب نیست؟ خدای نکرده کسالت دارین یا ناراحتی‌ای پیش اومده؟
ادامه داره