سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان: «نامه یک بنّا به دخترش» 1

قسمت اول
نویسنده: محمدحسین قدیری
بنایی در نامه ای به دخترش نوشت: من هرگز خودم را نمی بخشم، چون برای تربیت تو برنامه و مطالعه ای نداشتم. من تمام ظرفیت قلب تو را«پر از مهر»و «سیراب عشق»کردم. الآن می بینم تو دیگر ظرفیت پذیرش محبت شوهر و خانواده اش را نداری. دیروز که مهمانتان بودم ، روز زن بود. دامادم با یک دسته گل و یک گردنبد قیمتی وارد خانه شد، با احساس تمام آن را به تو هدیه داد، ولی تو خیلی سرد برخورد کردی. دلم به حالش سوخت. این مشتی از خروار رفتارهای تو است. او مرد محترمی است که تا به حال در برابر رفتارهای خشک تو از کوره در نرفته و به من و مادرت شکایتی نکرده است. متأسفانه من یک «درس زندگی»را دیروز متوجه شدم و آن اینکه عشق و محبت باید نسبت به کودک «متعادل» باشد. نباید او را از عشق و محبت سرازیر و لبریز کرد و نباید «حساب بانکی عاطفه»اش را مسدود و خالی گذاشت؛در یک کلام نه افراط و نه تفریط.
****
یک روز زیر نظر استادم کار سقف زنی را شروع کردم. در پوست خود نمی گنجیدم ، فکر می کردم چون استادم ، کار را به من سپرده است ؛ خودم برای خودم کسی شدم. هنگام کار با یک مشکل جدی مواجه شدم؛ چندین رگ از آجرهایی که کار می کردم باهم فروریخت. سریع از چوب بست پریدم و پیش استاد رفتم. مشکل را برای او گفتم. برای نظارت کارآمد. اول گچ ها ی توی استنبیلی را دست زد و بعد یک آجر برداشت و نگاه دقیقی به آن کرد.آن را پیش من آورد و گفت: ببین آجرهایی که شما برای سقف زدن به کار برده ای ، گرد وغبار دارند.این گردها مانع شده است که گچ ها آجرها را به خود جذب کنند. عجولانه از استادم تشکر کردم و خودم را به بالای چوب بست کشیدم. او نگاهی کرد و رفت. به شاگردم گفتم با دقت آب بگیر ، مراقب باش غبار روی آجرها نماند.
****
ادامه دارد..