سفارش تبلیغ
صبا ویژن

الاغ لاغر مردنی 13

آقا جواد کجایی بابا؟! تو عالم هپروتی؟!
با مرام حالا یواشکی میای و به ما سر نمیزنی؟!
معلومه سر حال نیستی و کشتی هات غرق شده. پاشو پاشو بریم یه آب به سر و صورتت بزن. بعد مچ دستم را گرفت و گفت: یا علی
دنبال آسید رفتم زائران محلی احترام خاصی به او می گذاشتن و حسابی با او گرم می گرفتند. بعد من را به اتاقش برد و گفت: راستش تو هم مث پسرم علیرضا فرقی ندارید به شما میاد هم سن او باشید. خیلی با خودم کلنجار می روم که ازتون سؤال نکنم ولی راستش این کار را نکنم عذاب وجدان رهام نمی کنه. نمی تونم ببینیم سرگمه های جوانان تو هم باشه. در حد خودم تلاش می کنم باری از دوشی بردارم. حال اگه قابل میدونی بگو ببینیم مشکلت راه حلی داره؟ نگاهی به سید کردم و گفتم خب راستش می دونم خودم باید حلش کنم. و مربوط به مسائل خانوادگی است. آن قدر دلم پر بود که نتونستم رازم را تو صندوقچه دلم نگه دارم و ادامه دادم. خیلی ببخشید من اون روز بدون اجازه شما رساله را مطالعه کردم. تو بحث ازدواج دائم که بابام اینا مخالفت می کنند رفتم تو نخ ازدواج موقت. راستش فکرشو نمی کردم شرایط آن به این آسانی باشه با خودم گفتم وقتی میشه با این ازدواج از تنهایی بیرون اومد و به ناموس مردم چشم نداشت و خلوتت را آلوده نکنی چرا نباید ازش استفاده کنم؟ چندین ماه از آشنایی من با مسائل این ازدواج می گذرد ذهنم هر روز خدا درگیر بوده، به موارد زیادی فکر کردم. سایت های زیادی سر زدم، سراغ دفاتر ازدواج رفتم ولی مورد مناسبی پیدا نکردم. با جدیت تمام داشتم مشکلم را برای آسید می گفتم که پیرمرد زد زیر خنده و بلند بلند قاه قاه شروع کرد به خندیدن و تو خنده اش گفت: از قضا سکنجبین سودا فزود!
از خنده آسید خیلی ناراحت شدم حس کردم داره منو مسخره می کنه از جا بلند شدم نتونستم و خودم را کنترل کنم همین طور که داشتم می رفتم به رو کردم به پیرمرد و گفتم: کجای حرفام خنده دار بود؟ این طوری می خوای کمکم کنی؟ یه عالمه ناسزا ردیف کرده بودم که بگویم که سید شروع کرد به عذرخواهی و گفت ببخشید یا حکایتی افتادم قصدم مسخره کردن نبود:
روزی یه نفر سوار الاغی مردنی شده بود. مرد عجله داشت. الاغ رنجور بود و توان تحمل بار و مرد را نداشت. مرد برای این که الاغ را وادار کند تندتر برود با پاشنه پا زیر شکم الاغ بیچاره می کوبید، الاغ اما توانی نداشت که بتواند تندتر برود. پیرمرد حکیمی که این منظره را مشاهده می کرد سراغ مرد رفت و گفت: ای جوان خدا به تو نیرو داده است و انرژی. این الاغ لاغر مردنی است و توانی ندارد. اگه پاهایی را که زیر دل الاغ نگون بخت می زدی،
روی زمین می زدی الان به مقصد نرسیده بودی؟

 

الاغ لاغر مردنی - خنده‌های حکیمانه

ادامه دارد...