سفارش تبلیغ
صبا ویژن

الاغ لاغر مردنی 12


دوباره به راه افتادم
به امام زاده رسیدم. بی اختیار زدم زیر گریه. نگاهی به گنبد کردم و گفتم یعنی نمی خوای دستم را بگیری؟ نمی خوای کمک کنی این همه لطف و عنایتی که سید میگه پس کجاست. بعد با حالت قهر سرم را پایین انداختم و چند قدمی رفتم و سپس سرجام ایستادم و گفتم بر شیطون لعنت.
مسیرم را به سمت امامزاده تغییر دادم. دم در که رسیدم رو به امامزاده گفتم:

سوی تو باز آمده ام من به نیاز آمده ام
سجده کنان بر در آن قبله راز آمده ام
حرف دلم را بشنو زاین سخن آزرده مشو
بین چه پرناله تر از نغمه ساز آمده ام
این رسوا ، بی پروا سوی تو بر گشته
رو کرده بر کویت با دل سر گشته
حال مرا، درد مرا، ای مه نو در شب غم خود تو می دانی
از لب من بار دگر می شنوی قصه شب های پریشانی
ای به فدای قدمت مگذر از من
آمده ام در حرمت دل من مشکن
دل بستم به رخ دل جویت
شادم کن به صفای رویت
ای به فدای قدمت مگذر از من
آمده ام در حرمت دل من مشکن
آمده ام در حرمت دل من مشکن



حال و حوصله سید رو هم نداشتم و خدا خدا می کردم سر راهم سبز نشه.
خودم را به را در آغوش ضریح جا دادم و شروع کردم به گریه: اگه شما دستمو نگیرین کجا بروم؟ می دونم رفتارم با مامانم خوب نبود و شما هم روی این امر حساسید؟ ولی من حسابی به بن بست رسیدم. از خلوت گناه آلوده چندبار توبه کنم؟ فکر بد به ناموس مردم حالم رو بد میکن. نماز نمی خوونم ولی اهل ارتباط نامشروع هم نیستم چیزی که انگاری برای خیلیا عادی شده. درستش نیست شرط کنم ولی کارم را بینداز منم قول میدم نمازم رو سر وقت بخوونم...
گفتگویم با امامزاده طولانی شد. درد و دل مانند مرهمی بود زخم و دردم . خیلی آروم شدم.
بعد کنار نشستم و رفتم تو فکر.
تو عالم خودم بودم که متوجه یک سیاهی روبه رویم شدم




ادامه داره