سفارش تبلیغ
صبا ویژن

الاغ لاغر مردنی 11

یه چیزی که این هفته برام عجیب بود این بود که هر وقت از کنار قاب عکس بابا و مامانم که در حال خندیدن بودند می گذشتم می ایستادم و نگاهی می کردم و سری تکان می دادم و تو دلم بهشون می گفتم: «همین رو می خواستین؟ چند ماهی ماه است فکر و ذکر شده ازدواج موقت. ازدواج موقتم اسمش روشه یعنی مسکّن یعنی سیاحتگاه موقت. اما همه تا حال هیچ غلطی نتونستم بکنم.»
محبوبه خانم تقریبا هم سن من است شرایط خوبی هم داره وضع مالیش هم که بد نیست هر ماه مهریه قسطی هم دریافت می کنه. حالم از خودم به هم می خوره از بس شرایطش را تحلیل کردم و هیچ کاری نکردم. خیر، باید از خیرش بگذرم چیزی برامون تو این کیس نمی ماسه. می ترسم دیگران هم متوجه شوند حیثتم را به باد بره.
ای خدا! اون بالا نسشتی و سردرگمی منو می بینی؟ پس کمی کن!
نمی دونم شاید به قول آسید دعای بدون نماز مانند چک بدون پشتوانه است. خب تو برسون یه مورد خوب من هم قول میدم نمازم را شروع کنم.
میگن یارو خواست از جوی آب بپر وسط جوی آب افتاد. همین طوری که نشسته بود وسط آب ها با خودش گفت: جوونی کجایی ...بعد ادامه داد جوونیش هم هیچ غلطی نکردی!
راستش مشکلم یکی دو تا نیست حالا یه مورد هم پیدا شد
کجا با هم باشیم؟
کجا با هم بگردیم که اضطرابی و نگرانی ای نداشته باشیم
اگه یه مورد نی نی دار شدیم چه خاکی برسمون بریزیم؟
اگه اون مورد مشکل داشت و ایدز داشت

این قدر از این اگه اگه ها تو ذهنم رژه رفت که نتونستم خودمو کنترل کنیم و لیوان آب را محکم کوبید توی آینه. وحشی وحشی شده بود. از مامان از بابا از خودم از زندگی کوفتی ام خسته شده بود.
مامان سراسیمه در اتاق را باز کرد و با نگرانی گفت چی بود؟
با عصبانیت داد زدم: صدای شکسته شدن دو تا شیشه بود. خوب گوشاتون می شنوه، چه طور هر روز صدای شکسته شدن شیشه های وجود و آینه قلبم را نمی شنوین؟!
اونقدر تند شده بودم که مامان فقط ترس و لرز می گفت: آروم باش آروم باش
داد زدم: مگه شما میذارین؟
چرا .. چرا من را به دنیا آوردین؟
می دونین تنهایی یعنی چه؟
د نمی دونی مادر من!
ببخشین ها تو که یه شب نمی تونی بدون بابا بخوابی چه می فهمی تنهایی برای یه پسر که کپسول شهوتش ... ولم کن بذار به درد خودم بمیرم..بذار...
بعد زدم زیر گریه
بیچاره مامان نمی دونست جلو بیاد یا برگرده. حیرون و مبهوت مانده بود
از جا بلند شدم و کتم را برداشتم و بدون این که بند کفش هایم را ببندم آنها را توی پام کردم و از خونه زدم بیرون.
تو پیاده رو راه می رفتم و اشکم از گونه هایم بر زمین میریختن. نگاه دیگران برام اهمیتی نداشت. برام اصلا مهم نبود کی درباره ام چه فکری می کنه.
این قدر بی هدف راه رفته بودم که خسته شده بود کمی روی نیمکتی توی پارکی نشستم این قدر بی قرار بودم که ده بار از جا بند شدم و دو قدمی می رفتم و دوباره بر می گشتم می نسشتم روی نیمکت.


ادامه داره