سفارش تبلیغ
صبا ویژن

الاغ لاغر مردنی 10

آسان بودن ازدواج موقت وسوسه ام می کرد تا به دنبال کیس مناسبی بگردم. راستش دیگه داشتم به این حرف بچه ها می رسیدم که« آدمی که شیر می خواد نمیره گاو بخره.» هر گاه خانم بیوه ای از فامیل مادری یا پدری یا همسایگان و آشنایان می دیدم جرقه ای به ذهنم خطور می کرد که چه طور است درباره ازدواج موقت به او فکر کنم. برخی از آنها هم سن ننجونم بودن و با دورشان را خط کشیدم. به مواردی فکر می کردم که با من سنخیتی داشته باشند. گاهی که در روابط اجتماعی و یا خانوادگی با این خانم ها روبه رو می شدم حسابی ذهنم درگیر می شد. گاهی به سخنان آنها فکر می کردم که نکنه لابه لای حرفشان کد باشد من متوجه نمی شود
وای بر من!
وای بر من خجالتی!
گفته اند هر کس که خواب است قسش به آب است و چه خوابی سنگین تر از خجالتی بودن.
گاهی خودم را سرزنش می کردم که بدبخت این طوری می خوای به هدفت برسه تو برای سلام و تعارف عادی با این خانم ها دچار لکنت میشی چه طوری می خوای پیشنهاد بدی. یا حتی اگر پیشنهاد بدن به آنها جواب مثبت بدی.
گاهی هم که تایرهای جرأتم را تنظیم باد می کردم باز دچار تردید می شدم که یه وقت آبرو ریزی نشه و با سر و صدا بیاند پیش بابا و مامانم شکایت کنند.
تا این که یک روز محبوبه خانم رو تو پیاده رو دیدم. شوهر محبوبه معتاد بود و او شانس نیاورد. هر روز مشاجره داشتند تا این که با هزار بدبختی از هم جدا شدند. با دیدن محبوبه همه مسائل ازدواج موقت تو ذهنم یکی یکی تداعی میشد. سنگ مفت گنجشک مفت بزن پسر منتظر چی هستی. تو عالم خودم بودم که محبوبه بالبخند گفت: خوشا اون روزا یادش به خیر غم و غصه ای نداشتیم و گاهی که می آمدیم خونه تون با هم بازی می کردیم یادته یه بار شلنگ آب رو گرفتی رو سرم و حسابی خیسم کردی و مامانت طرفم در اومد حسابی بهت ناسزا گفت. بعد نفس عمیقی کشید و گفت انگاری همش رویا بوده. دزدکی می خواستم از دید همسری قیافه اش را برانداز کنم ولی بازم شرم و حیا سرم را پایین می آورد ولی از نگاه های دزدکی که داشتم تو ذهنم ازش تصویری ساختم.
تو عالم خودم بودم که گفت به خاله حسابی سلام من رو برسون دلم لک زده برای دیدنش و خداحافظی کرد و رفت او رفت و من انگاری صیادی بودم که غزال رعنایی از کمندش رهیده بود.
هر چه می کشم از این کم حرفی است
دو چیز طیره عقل است:
دم فـرو بستن به وقت گفتـن و گفتــن به وقت خامــوشـی
لعنت به دهانی که بی موقع بسته شود...
روزهای زیادی فکر و خیالم در گیر محبوبه خانم بود. از روی کنجکاوی رفتم سراغ آلبوم مامان. آب در کوزه و ما تشنه لبان می گریدم.
با هر جان کندنی بود بر شرمم غلبه کردم و روزی به او تماس گرفتم و سر صحبت را درباره ساخت نرم افزار باز کردم. من غرق در طنین کلامش شدم و او فارغ از داستان عشق بود. گویی تدریس می کرد و اطلاعات دانشگاهی اش را تو مخ من می خواست فرو کنه. با خودم گفتم: جواد جون! سر قبری داری فاتحه میخونی که مرده نداره. ناچار ازش تشکر کردم و گفت ان شاالله بعد از اطلاعات تون کمک می گیریم. حال من عجیب بود من که ارتباطی با شعر نداشتم با فونت های مختلف این شعر حافظ را روی تصاویر مختلفی نوشته بود و با خودم زمزمه می کردم:

صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
که سر به کوه و بیابان تو داده‌ای ما را
شکرفروش که عمرش دراز باد چرا
تفقدی نکند طوطی شکرخا را
غرور حسنت اجازت مگر نداد ای گل
که پرسشی نکنی عندلیب شیدا را
به خلق و لطف توان کرد صید اهل نظر
به بند و دام نگیرند مرغ دانا را
ندانم از چه سبب رنگ آشنایی نیست
سهی قدان سیه چشم ماه سیما را
چو با حبیب نشینی و باده پیمایی
به یاد دار محبان بادپیما را
جز این قدر نتوان گفت در جمال تو عیب
که وضع مهر و وفا نیست روی زیبا را
در آسمان نه عجب گر به گفته حافظ
سرود زهره به رقص آورد مسیحا را



ادامه دارد