سفارش تبلیغ
صبا ویژن

الاغ لاغر مردنی 9

میل من به شریک زندگی مانند چراغ سبزی روشن شده بود. وقتی زوج جوانی را در خیابان می دیدم که دوشادوش هم در خیابان حرکت می کردند و یا وقتی در مهمانی ها می دیدم برخی از اقوام که از من کوچک تر هستند سر و سامان گرفته اند به هم می ریختم و حس همنشینی با آنها را نداشتم و به بهانه ای از منزل خارج می شدم. بارها و بارها از روی لج و انتقام از پدر و مادرم سیگار خریدم ولی بعد چند دقیقه شیطان را لعنت کردم و دور انداختم. گاهی که به هم می ریختم سری به آسید می زدم.
معادلات ذهنی ام پاک به هم ریخته بود
من که در معادلات حسابداری و خانوادگی ام یاد گرفته بودم خوشی با پول و رفاهیات است نمی توانستم شادابی آقا سید را با معادلاتم محاسبه کنم چون رفاهیات زندگی او خیلی خیلی نسبت به ما پایین بود.
یک روز از دم امامزاده رد می شدم که آسید منو دیدم و تعارف کرد که برویم کمی تو حیات قدم بزنیم. من که خانم باریک اندام را سرزنش می کردم که راز زندگیش رو برای من غریبه گفت. ناخودآگاه سوزه دلم سرباز کردم گفتم هر چه در دلم بود. انگاری آتشفشان عاطفی اپیدمی است که وقت وقتش فوران باید بکنه و هرکه گوش شنوایی داشته باشه بهانه برای فواران را ایجاد می کنه.
مشغول صحبت بودیم که ماشینی با بوق زدن به سید فهماند که برای امام زاده مصالح آورده است سید کتابی را که در دستش بود به من داد و با عجله به سمت در دوید. به او گفتم کمک نمی خوای؟ داد زد: ممنون پسرم چند دقیقه دیگه بر می گردم .
مشغول قدم زدن شدم کنجکاو شدم ببینم نام کتاب چیست. روی کتاب جلد داشت ورق زدم: توضیح المسائل امام خمینی بود. برای اولین بار بود که یک رساله را می دیدم در کتاب های درسی دینی و احکام اسمش را شنیده بودم ولی خودش را از نزدیک ندیده بود. فهرست مطالب را یکی یکی می دیدم به ازدواج دائم و موقت که رسیدم و متمرکز شدم بی اختیار نگاهی به شماره صفحه انداختم و دنبال آن صفحه گشتم. غرق در مطالعه مسائل بودم که با صدای عذرخواهی سید به خودم آمدم.
چند دقیقه ای صحبت کردیم و بعد من خداحافظی کردم. وقتی حسابی از امام زاده دور شدم متوجه شدم که کتاب سید را با خود آورده ام.
حسابی ناراحت شدم تصمیم گرفتم فردا در اولین فرصت رساله را به او برسانم.
به محض این که به منزل رسیدم
سریع به اتاقم رفتم و یکی یکی مسائل ازدواج را دیدم. وقتی بحث ازدواج دائم را دیدم به خاطر مانع تراشی های پدر و مادرم آهی کشیدم و مسائلش را با بی رغبتی خواندم ولی به ازدواج موقت که رسیدم با دقت تمام تک تک مسائل می خواندم. برایم عجیب بود. اصلا فکرش را نمی کردم حکم ازدواج موقت به این قدر آسانی باشد. از یکی دو صفحه ای از آن مسائل با دوربین گوشی همراهم عکس گرفتم.
فردا صبح قبل از این که به شرکت بروم سراغ آسید رفتم. سید مشغول جارو کردن حیات بود رساله را به او دادم برای این که سروقت سر کارم حاضر شوم سریع از حیات بیرون زدم.
می گویند آدم گرسنه کتابخانه را کبابخانه می خواند بعد از مطالعه بحث ازدواج موقت شاخ هایم حساس شده بود انگاری ذره بینی روی مطالب روزنامه ها و سایت ها گرفته می شد تا من روی این مطالب متمرکز شوم و گویی افرادی که در اجتماع در این باره حرفی می زدند با بلندگو به گوشم می رسانند. حساسیتم نسبت به این موضوع من را به سایت های همسریابی دائم و موقت کشاند. یادم ندارم حتی در تحقیقات دانشگاهی هم این قدر دقیق پیگیری موضوعی شده باشم.


ادامه دارد...