سفارش تبلیغ
صبا ویژن

الاغ لاغر مردنی 8

تا حالا مث خر این طوری توی گل گیر نکرده بودم از یک طرف با هزار دلیل به خودم حق می دادم و از بی تفاوتی بابا و مامانم نفرت داشتم از سویی هم ادله قانع کننده ای برای عشق خالصشون به خودم را مثل روز می دیدم.
یاد ایام سربازی افتادم که دوستانم روز شمار تو کلاهشان ضربدار می زدند تا روزهای باقی مانده از خدمت اجباری را بشمارند با این تفاوت که گویی من در زندانم و برای رسیدن به خواسته خودم باید در زندان مجردی پشت میله های محکم تنهایی روز و شبم را سپری کنم تا شاید 5-6 سال دیگر ازدواج کنم. فکرش هم دیوانه کننده است چه رسد به واقعیتش.
هرچه می خواستم خودم را به بی خیالی و بی عاری بزنم نمیشد که نمیشد.
روم نمیشد تو شرکت به خانم زندی بگم ارتباط شما حال دربه داغون منو را خراب تر میکنه، بالاخره دل را زدم به دریا و بهش گفتم: یه لطفی در حقم بکنین فقط وقت ضرورت اون هم درباره کارهای شرکت با هم صحبت کنیم. راستش می ترسم کارم را از دست بدهم ..با برخورد سردم خانم باریک اندام هم مقابله به مثل کرد و با من سرد سرد برخورد می کرد کور از خدا چی می خواد دو تا چشم. به هدفم رسیدم
ولی باز عذاب وجدان سراغم آمد و وحشیانه بر گرده روانم شلاق ملامت می زد که این کارت درست بود؟
کلافه شدم کتم را برداشتم و به بهانه ای چند ساعت مرخصی گرفتم. بی هدف شروع به قدم زدن کردم ناخودآگاه خودم را دم در چایخونه داش غلام یافتم و بعد یادم به او روز و خنده مشتریان و داد و فریادهای مامانم افتاد. مسیرم را کج کردم و به راه ادامه دادم. ذهنم طرح برای مشغول کردم می داد و بعد خودش همه را یکی یکی رد می کرد. هوا سرد بود و سوز سرما به صورتم می خورد. از جلوی درب امامزاده ای رد شدم بعد چندی قدمی عقب عقب برگشتم و نگاهی داخل حیات انداختم. با خودم گفتم هم سیر هم تماشا.
یواش یواش وارد حیات شدم افرادی که برای زیارت می آمدند دم در می ایستادند و دست روی سینه می گذاشتند و سلام و ابراز ادب می کردند به امام زاده گفتم: ببخشید منو مث گاو سرم را انداختم اومد تو راستش خودت که می دونی از بد حادثه اینجا به پناه امده ام و حال و بال خوبی ندارم.
وقتی وارد شدم نمی دونم چی شد انگاری امام زاده آغوشش را باز کرده بود و منتظرم بود خودم را در آغوش ضریح چشباندم و زار زار شروع کردم به گریه کردن. هر چی تو دلم داشتمو بیرون ریختم. کمی که سبک شدم رفتم کنار دیوار نزدیک بخاری نشستم و بعد غرق در ظرافت کارهای هنری روی ضریح و آینه کاری و معماری گنبد شدم. بعد چیزی نفهمیدم و کره کره پلک هایم پایین آمد.
با صدای صلوات از جا پریدم. نماز جماعت برگزار شده بود و من گوشه ای دراز کشیده بودم. آهسته خودم را جمع و جور کردم سرجایم نشستم.


بعد از نماز خادم پیر امامزاده که کلاه سبز و ریش سفیدی داشت سراغم آمد.
ازم خواست به اتاقش برم.
من که فکر می کردم ازم میخواد کار بکشه و با کراهت قبول کردم. وقتی نشستم گفت: جوش جوشه سماور رو میگم الان یه چایی لب سوز و لب ریز و لب دوز قتد پهلو برات میریزم.
بعد کنارم نشست و گفت اندازه موهای سرم با جوان های مختلفی هم کلامش شده ام. جنس تو خوبه. از چشمات و رفتارت می خونم که کار درستی بعد با خنده گفت ولی ابزار کار نداری.
من که با تعجب به سخنان او گوش می دام از این که می دیدم یکی این قدر به رفتارها و شخصیتم توجه داره و رفته و نخم حس خوبی نداشتم. پیرمرد گفت بدجوری زار زار گریه می کردی دل شکسته خیلی ارزش داره ان شاالله که امامزاده خودش مشکلتو حل می کنه موقع نماز یکی دو نفر از بازاریان خواستند صدات بزنن من گفتم کاریش نداشته باشید گفتم استراحت بکنی نمازت رو هم بعد میخونی.
حیا رو با همان چایی که برایم ریخته بود قورت دادم و گفتم حاجی دلت خوشه ها نماز؟
خدا که برام کاری نمیکنه و دستم را نمیگره ازم نمازم میخواد؟
پیرمرد گفت: خب خوبه از مشکلاتت پیش خدا شکایت کنی و از از خود خدا شاکی نباش که اوس کریم همه کاراش حکمت داره. من و تو هستیم که اشتباهات خودمونو گردنش میندازیم.
پیرمرد با حالی بود بیش از این که تشنه نصیحت بود تشنه گوش دادن به درد و دلم بود و باهم خیلی همدلی کرد. همنشینی با او مانند مسکن قوی ای بود که راحتم کرد هر چند مشکلاتم همچنان باقی بود. کم کم ترسیدم که مزاحم کار و بار پیرمرد بشم که از جا بلند شدم و گفتم آسید دستت درد نکنه. چایی تون حسابی بهم چسبید.
سید که دستم را با دست پینه بسته اش می فشرد گفت کاری نکردم . راستش اتاق من به صفای شما رونق میگیره. بازم به من سر بزن. بعد با او خدا حافظی کردم و رفتم


ادامه دارد..