سفارش تبلیغ
صبا ویژن

الاغ لاغر مردنی 6

روز بعد از روی دلسوزی سراغی از اوضاع زندگی خانم زندی گرفتم هر چیزی به ذهنم می رسید برای کمک به زندگیشون بهش می گفتم. غافل از این که این بنده خدا مثل سریشم میشه و حسابی برایم درد و دل میکنه و هر باری تماس میگره. مونده بودم چه کار کنم بهش بگم من مشاور نیستم؟ باهاش همدلی کنم؟ بهش کم محلی کنم؟ یا...
تو اداره برخی به ما با شک و تردید نگاه می کردند راستش باید یک غلطی برای سامان دادن به این ارتباط می کردم من که کارم را به راحتی پیدا نکرده بودم و آبرویم را از سر راه.
عصر آن روز دم در شرکت منتظرش ماندم. وقتی من را دید با لبخند سراغم آمد و با گرمی بهم خسته نباشید گفت و از این که درکش می کنم ازم تشکر کرد. هر چه جمله تو ذهنم ساخته بودم که باهاش درباره مشکل حرف بزنم پشت دروازه دندان و لب هایم معلق ماندند. دو سه باری اومدم بگم ولی نخواستم بزنم تو ذوقش. وقتی تو جمع خانواده بودم اوضاع خوب بود ولی همین که تنها می شدم لشکر خیال از همه طرفم فکر و دلم را محاصره می کردم و من کلافه می شدم. دیگه کارم از توجه به مشکل ایشان گذشته بود گاهی او برام درد و دل می کرد و من در شکار کمان ابر و تیر مژه هایش می شدم و بعد شروع می کردم به سرزنش خودم. گاهی می رفتم سرم را زیر آب می گرفتم و پاهایم را با آب سرد می شستم و برای تار و مار کردن لشکر خیال بلند بلند آواز می خوندم و سوت می زدم. برای رد کردن این افکار تکراری مثل افراد وسواسی شده بودم و کارها یا جملاتی را تکرار می کردم باطری انرژیم این روزا زود به زود خالی می شد.به هرحال مادرم که من را بزرگ کرده بود متوجه حال زارم شده بود ولی نمی دونم چرا فکر می کرد تو شرکت با کسی بحثم شده و پیوسته از ارتباط خوب و گذشت و...من را به رگبار نصیحت می گرفت. از این که حتی بی اختیار گاهی به خانم زندی فکر می کردم خودم را ملامت می کردم.
دلم می خواست به خاطر این همه شکنجه روحی که می شدم دادگاه انصاف تشکیل می شد و با شلاق سرزنش را بر وجدان بابام می زدم چند باری بحث ازدواج را پیش کشیدم ولی انگار قلب سخت اونا باز شدنی نبود.
دو سه روز حال و حوصله خانم زندی را نداشتم و قید رفتن به شرکت را زدم و برای مشغول کردن ذهنم سینما رفتم ولی چه فایده قدرت تصاویر ذهنم از تصاویر پرده سینما قوی تر بود و وسط فیلم از سینما خارج شدم. بی هدف تو پیاده رو قدم می زدم.
این کار روزهای بعد هم تکرار شد ولی از روی ناچاری هم که شده بود برای بستن در دهان مدیر شرکت جنازه ام را به شرکت می بردم. بدتر از همه این که وقتی می خواستم به خانم زندی بفهمونم که این روزا حال خوب نیست و تنها بذار بدتر از حالم جویا می شد و برای از دم نوشهایی که دو کمدش داشت می اورد و گاهی هم چای نبات برام درست می کرد که نکنه سردیم شده.
خدایا ما خیگ رو رها کرده ایم خیگ ما رو رها نمی کنه.
ادامه دارد