سفارش تبلیغ
صبا ویژن

الاغ لاغر مردنی 5

بابا رفت و منم با غیظ به مامانم اشاره کردم و گفتم: کوه به کوه نمی رسه ولی آدم به آدم میرسه مامان خانم دارم براتون. حالا دیگه نظر منو وتو می کنید ها.
صبح روز بعد زوری چشمام رو باز کردم و نیم نگاهی به ساعت کردم داشت دیرم میشد. وقتی می خواستم از رختخواب بلند شوم پتو انگاری یک کوه بود روم افتاده بود؛ نای بلند شدن نداشتم. انگار تمام خستگی های عالم را تو بدنم تکونده بودند.
با عجله خودم را به شرکت رساندم از بخت بد ما خانم زندی جلوی ما ظاهر شد و باز با ناز شروع کرد سلام تعارف کردن: صبح زیبای شما به خیر خوبــــــــــیـــن آقــــــــا مــــــــهنــــــــدس. انگاری سر حال به نظر نمیاین خبری شده. با خلاصه ترین کلمات جوابش رو دادم و بعد به بهانه واکس زدن لفتش دادم تا سوار آسانسور بشه. داشتم کفاشمو واکس می زدم که گفت: آقا مهندس منتظر شما هستم ها. برگشتم دیدم درب آسانسور را باز نگه داشته تا من بروم. خیلی این خانم حسابی دو زاری کجه نمی فهمه یواش یواش به سمت آسانسور رفتم.
وقتی چشمم تو آینه آسانسور افتاد و قیافه و موهای ژولیده ام را دیدم حسابی خودمو جمع و جور کردم و خجالت کشیدم. خانم زندی لبخندی زد و گفت: خب تو زندگی پیش میاد بعد تو آینه اشاره به کبودی زیر چشمش کرد و گفت ببین منم خودم رو زدم بی بی عاری وگرنه زندگی منم شیرین شیرین نیست.
راستش از کوچکی به ما یاد داده بودن که با خانم بیگانه زیاد چشم تو چشم نیشیم سرم رو پایین انداختم و گفت: ببخشید میشه بپرسم چی شده؟
بغضش ترکیده و گفت: فکر کرده مردی به مشت و لگده اگر لب تر کنم داداشم قیمه قیمش میکنه ولی انگاری این روزا نجیب بودن به ضرر آدمه. من که مونده بودم چی بیگم فقط باهاش همدلی کردم می گفتم: نچ نچ چه بد!
چه غلطتی کردم سؤال کردم یه راست همراه اومد تو اتاقم از سیر تا پیاز مشاجراتش را برام گفت. یه عالم حرف نگفته داشت که با شنیدن صدای مدیر شرکت که با موبایلش داشت حرف می زد خداحافظی کرد و رفت.
راستش خیلی دلم به حالش سوخت حیونکی دل پری داشت ولی نمی دونم چرا این اسرار زندگیش را برای من میگه.
ادامه داره...